زوال امریکا, جاگزینی چین و بدیل خلافت
09/30/2020 | یوسف ارسلان

Print


بخش دوم:
برعلاوه‌ی بحث روی اساسات نهضت و زوال قدرت‌ها و تطبیق آن بر واقعیت آمریکا اگر به میدان عینی و واقعی نظری انداخته شود شواهد متفاوتی را می‌شود دریافت که مثبِت زوال آمریکا می‌باشد.  MAGA  یا همان Make America Great Again  از اصطلاحات تکراری و کمپاینی بر سر زبانهای سیاسیون آمریکا خصوصًا رییس جمهور فعلی آن –ترامپ- میباشد؛ که این جمله اشاراتی به واقعیت‌ موجود و قدرت از دست رفته این کشور می تواند داشته باشد. همین‌گونه حوادث و واقعیت‌های سیاسی اخیر در جهان از جمله بحران‌های خاورمیانه، مطرح‌سازی خروج نظامی آمریکا از سوریه و افغانستان و کشاندن طالبان به میز مذاکره از نشانه‌های زوال این ابر قدرت می‌باشد. آمریکا در جنگ‌هایی‌که در خاورمیانه،- سرزمین‌های اسلامی- راه‌اندازی نموده، چیزی در حدود هفت تریلیون دالر هزینه نموده و به گفته ترامپ رئیس جمهورش هیچ چیزی هم در بدل آن دستگیر امریکا نشده؛ چنانچه وی به تاریخ ۲۲ جنوری ۲۰۱۷م در صفحه تویترش نوشت: «پس از آن‌که هفت تریلیون دالر را احمقانه در خاورمیانه مصرف نمودیم، اینک زمان آن رسیده تا به بازسازی کشور خود بپردازیم». بی بی سی نیز به تاریخ ۹ جنوری ۲۰۱۶م به نقل از مجله آمریکایی فوربس چنین گفت: «جنگ افغانستان تاکنون در حدود یک تریلیون و هفتاد میلیارد دالر هزینه‌ی مالی به علاوه‌ی کشته شدن بیشتر از ۲۴۰۰ تن سرباز آمریکایی و اصابت هزاران تن دیگر به زخم‌های سنگین، معلولیت همیشه‌گی و بیماری‌های روانی روی دست آمریکا قرار داده؛ اما با وجود این همه خسارت انسانی و اقتصادی بزرگ بازهم آمریکا در شکست دادن گروه طالبان ناکام مانده است».
بحران اقتصادی ۲۰۰۸م ضعف و رکود آمریکا را بیشتر برجسته نمود؛ که دانشمندان، نهادهای سیاسی و پژوهشی را بیش از پیش به موضوع زوال آمریکا متوجه ساخت. چنانچه گیدون راشمن تحلیل‌گر سیاسی مجلات آمریکا، بر این نظر است که: «آمریکا باید به فکر سقوط خود باشد. ایالات متحده آمریکا دیگر هرگز موقعیت تسلط جهانی بعد از سقوط اتحاد جماهر شوروی را تجربه نخواهد کرد. آمریکا از سال ۱۹۹۱ تا سال ۲۰۰۸م که دچار بحران اقتصادی شد، ۱۷سال از موقعیت هژمونی جهانی برخوردار بود. اما با معضلات اجتماعی و اقتصادی ناشی از بحران سال ۲۰۰۸م این موقعیت خود را از دست داده و دیگر هم این موقعیت را تجربه نخواهد کرد. آن روزها دیگر تمام شد». همین‌سان مؤسسه بروکینگز در زمینه افول و زوال قدرت آمریکا چنین معتقد است: «بسیاری از ناظران سیاسی و اقتصادی اظهار می‌دارند که آمریکا در حال سقوط است. از زمان وقوع بحران اقتصادی بین‌المللی در سال ۲۰۰۸م مسأله سقوط آمریکا در چین و سایر کشورها مطرح شد. برخی از افراد از جمله خود آمریکایی‌ها بر این باورند که سقوط برگشت‌ناپذیر در ایالات متحده آمریکا شروع شده و جهان در حال ورود به عصر پساآمریکا است».
همین‌‌سان از مشکلات تاریخی و فعلی ایالات متحده که بیشتر به نوعیت نظام فدرالی آن برمی‌گردد همانا معضله جدایی‌طلبان در داخل آن کشور می‌باشد که در تاریخ آن -خاصتًا جنگ‌های داخلی قرن ۱۹ آمریکا- تلفات بیشتری را نیز برای این کشور رقم زده است. پهلوی آن ماهانه حدود ۰٫۶۵میلیون از شهروندان آمریکایی با بی‌کاری مواجه می‌شوند که در کل می‌توان گفت ٪۱۷ از نفوس آمریکا را بی‌کاران شکل می‌دهد. مشکل وام و قرضه‌های آمریکا که سرانه آن مساوی می‌شود به اینکه: هر امریکایی ۱۳مرتبه بیشتر از عاید شان قرضدار می‌باشد. ۴۸ایالت آمریکا به ورشکستگی داخلی مواجه است. در سال ۲۰۱۰م سه‌صدومین بانک آمریکا به سقوط مواجه شد و از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۰م به اقتصاد این کشور بیشتر از ۱۶تریلیون دالر خساره مالی وارد گردید. همین‌گونه ده‌ها مثال و بحران دیگری از جمله بزرگترین و اساسی ترین آن بحران فکری و ایدیولوژیکی غرب می‌باشد که در صدر معضلات باید روی آن پیچید. مبداء و ارزش‌های غربی نتوانسته حتی بنابر افکار خودِ آن‌ها که منطق و هدف زندگی را همانا نایل شدن به سعادت مادی، لذت جسمی و آرامش روانی می‌دانند و آنرا به محضِ اشباع حاجات عضوی و غرایز خویش خلاصه می‌کنند برسند. پس به جرئت می‌توان گفت که مبداء سرمایه‌داری که نظام دموکراسی حاکم و حامل آن می باشد ناکام بوده است و این ناکامی در چهره آمریکا که از بزرگترین حامیان این فکر در جهان است دیده می شود. چنانچه نورمن گریج، استاد آمریکایی ریشه سقوط آمریکا، بحران فکری و تشدید اختلاف و خشونت درآن را در «ثروت بدون کار، لذت بدون وجدان، دانش بدون شخصیت، تجارت بدون اخلاق، علم بدون انسانیت، عبادت بدون ایثار و سیاست بدون اصول» می‌داند.
تغییر نظم جهانی و رهبری نمودن نظم فعلی دو موضوع متفاوتی از هم می‌باشند که نباید با همدیگر خلط شوند. بیشتری از تحلیل‌ها و پیشبینی‌های امروزی روی تغییر رهبری در نظم فعلی جهانی می‌چرخد که انسان‌ها را از تغییر بنیادی نظم موجود غافل نموده است. وگر در محور موضوع تغییر رهبری نیز بحث نماییم دیده می‌شود که بیشتری از تیرها بسوی چین نشانه گرفته شده است که تا چند سال آینده جاگزین آمریکا خواهد بود و برای این سخن فضاسازی نیز صورت می‌گیرد. گفته می‌شود که رشد سریع اقتصادی چین دهه آینده جهان را به نفع خود رقم خواهد زد؛ اما سخن اساسی این است که آیا عناصر و مؤلفه‌های ابرقدرت شدن را می‌شود به محض رشد اقتصادی خلاصه نمود؛ در حالیکه مطالعه چین از منظر مؤلفه‌های نظامی، سیاسی، ایدیولوژیکی... در حاشیه پژوهش‌ها قرار گرفته است.
چین از کشورهایی است که با تأثیرپذیری از تاریخ بسته‌ی سیاسی خویش اصلًا برای تعامل و تداخل در سیاست‌های برون‌مرزی و سیاست بین‌الملل تمایل نداشته و حتی که ضعیف بوده است؛ امروز هم این خلای آن واضح و آشکار می‌باشد. اگر درین اواخر در مسایلی به ایجاد روابط و ائتلاف‌ها دست زده است -از جمله سازمان همکاری‌های شانگ‌های و یا کشورهای بریکس  BRICs و غیره- این هم بیشتر به محور سیاست‌های اقتصادی چین می‌چرخد نه بیش از آن. چین از نظر نظامی نیز بیشتر در انحصار سیاست‌های درون‌مرزی بوده که با تأثیر‌پذیری از آیین بودیزم و آرای کنفسیوسی به بی‌طرفی و تسامح علاقه داشته است. تمرکز  بیشتر چین در عرصه نظامی زیاد برجسته نبوده است باوجودیکه قوت نظامی یکی از از مؤلفه‌های بزرگ -و حتی از نظر مکتب واقع‌گرایی از اجزاء و مؤلفه‌های اساسی- ابرقدرت شدن می‌باشد. برای همین از سیاست‌های آمریکا در آسیا برین مسأله تمرکز دارد تا مبادا چین و روسیه به هم نزدیک شده و در ائتلاف با یکدیگر، چین بتواند خلای نظامی خود را با قوای روسی پُر نماید؛ و این خطرِ قابل توجهی برای آمریکا خواهد بود. و به همین شکل موارد دیگری نیز وجود دارد که برای تحلیلِ جاگزینی قدرت‌ها در آینده‌ی سیاسی جهان، باید مورد غور و بررسی قرار گیرد.




   ارسال نظر